و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


به هنگام بازگشت به ايران حتي يك درصد هم احتمالش را نمي داد كه دوباره باليلي روبرو شود. آن هم در خانه خواهرش، آن هم تا به اين حد تلخ و گزنده. نمي دانست كه چه جوابي به ماهان بدهد؟ نمي دانست كه چگونه به او بگويد كه بيتا واقعا كيست؟ نمي دانست كه چرا و به چه علت سرنوشت ماهان با سرنوشت او گره خورده است؟ به هيچ وجه دلش نمي خواست كه نه ماهان و نه هيچ كس ديگري پي به واقعيت ببرد. سرنوشت ماهان چه مي شد؟ عشق و علاقه ماهان چه مي شد؟ و مهمتر از همه سرنوشت ليلي چه مي شد؟  


تازه مي فهميد كه چرا بعد از روز جشن رفتار ليلي براي خانواده خواهرش سوال برانگيز شده بود.


تازه مي فهميد كه چرا روز جشن ليلي با چشماني پر اشك و صدايي پر از بغض، جشن را ترك گفته بود.


تازه مي فهميد كه چرا كلا عذر مرسده را خواسته و چرا ديگرپاي به اين خانه گذاشته بود.


تازه مي فهميد كه چرا ليلي آنگونه برزخي ماهان برخورد كرده بود. آري تازه پي به همه چيز برده و تازه جواب تمام سوالات ماهان را فهميده بود.


ماهان با ديدن رنگ و روي امير كنار پاهايش به روي زمين نشست و گفت: چيزي شده دايي جان؟ بيتا چيزي گفته؟ حرف بدي بهتون زده؟ باور كنين بيتا اونطور كه نشون مي ده نيست.


بالاخره امير لب باز كرد و با صدايي كه گويي از آن دورها به گوش ماهان مي رسيد گفت: نه ماهان جان اون چيزي نگفت. فقط خودم يهو حالم بد شد. سرم بدجوري گيج مي ره، كمك كن برم رو تخت. لطفل يه قرص مسكنم برام بيار.


امير بعد از خوردن قرص مسكني روي تخت دراز كشيد و ماهان را با چهره اي كه پر از سوال بي جواب بود بر جاي گذاشت. او با ديدن قيافه امير مطمئن شد كه بيتا به او هم جواب رد داده است. و با اين اطمينان دوباره ته دلش خالي شد و گوشه اي كز كرد. دلش مي خواست كه تلفني به ليلي بزند و دليلي به هم ريختگي داييش را از او سوال كند.ولي به خوبي مي دانست كه ليلي يا هيچ جوابي به او نمي دهد، و يا بدجوري او را دمغ مي كند.


افسانه كه با ديدن روحيه امير حسابي دست و پايش را گم كرده بود، با ترديد پرسيد: امير جان بيتا چيزي بهت گفت كه اين طوري به هم ريختي؟ اگه به توام جواب رد داده، فداي سرت. اينكه ديگه ناراحتي نداره.


امير روي تخت تكاني خورد و گفت: آخه خواهر من چرا فكر مي كني بيتا حرفي زده كه من ناراحت شد؟ اون بعد از كلي دليل و برهان گفت كه اصلا قصد ازدواج نداره. ناراحتيشم به خاطر مسئله ايه كه دلش نمي خواد كسي بفهمه. شمام لطفا ديگه بهش اصرار نكنين.


ولي ماهان هيچ كدام از حرف هاي امير را باور نمي كرد.


ليلي بعد از تلفن امير مدام با آشفتگي و رنج و عذاب دست به گريبان بود. گويي كه باز هم به ده سال پيش كه امير با تلفنش روزگارش را سياه و زندگيش را زير و رو كرده بود، بازگشته بود. چنان به تنش تب تندي نشسته بود كه با وجود هواي سرد بيرون، درونش هوايي سرد را مي طلبيد. هوايي كه به جان تبدارش بنشيند و شعله هاي سوزان درونش را خنكي ببخشد. هوايي كه آن همه داغي و پريشاني را از مخيله اش به درآورد و خنكش ساخت.


صبح آن شب وقتي از خانه خارج شد، چشمانش چنان سرخ و پُف كرده بود كه حتي از صد فرسخي هم مشخص بود كه شب را بيدار بوده و اشك ريخته است. چقدر احساس پوچي مي كرد. چقدر احساس انفجار و تكه تكه شدن مي كرد. وقتي به سر كوچه رسيد با كمال تعجب ماهان را كنار اتومبيلش در انتظار خود ديد. به محض اينكه پايش را روي ترمز گذاشت تا كوچه را به سمت خيابان بپيچد، ماهان با حركت تندي خودش را به درون اتومبيل او انداخت.


ليلي كه به هيچ وجه انتظار چنين حركتي را از او نداشت، نگاهش را به او دوخت و گفت: فكر نمي كنم ما ديگه حرفي براي گفتن داشته باشيم. هر چي كه لازم بوده به دايي تون گفتم.


كه بعد از گفتن اين جملات، نگاهش را از نگاه عاشق و پر التماس ماهان دزديد و به خيابان دوخت. واي كه اين پسر چقدر او را به ياد امير مي انداخت. ماهان با قيافه اي مظلوم و محجوب به او نگاهي انداخت و گفت : شما شايد، ولي من با شما حرف دارم. اينطور كه مي بينم انگار تا خود صبح گريه كردين. چرا؟


ليلي بدون هيچ نگاهي به ماهان گفت: اينش ديگه به خودم ربط داره.


ماهان گفت: من نمي دونم ديروز چه حرفايي بين شما و دايي امير گذشته كه اونم بدجوري به هم ريخته.من اصلا دلم نمي خواد دايي به خاطر من هيچ ناراحتي پيدا كنه. مخصوصا از جانب شما.


ليلي كه با تكرار نام امير اعصابش بيشتر متشنج شده بود با لحن تندي گفت: پياده شين، خواهش مي كنم. كلاسم دير شده.


ماهان گفت: باشه، ولي بازم منتظرم باشين. و بلافاصله پياده شد و به سمت اتومبيلش رفت.


ليلي به خوبي مي دانست كه امير با شناختن او ديگر هيچ كاري نمي تواند براي ماهان انجام دهد. چون اگر غير از او دختر ديگري بر سر راه ماهان بود، به طور حتم امير با آن زبان چرب و نرمش او را به راه مي آورد و عروسي ماهان را با آن دختر راه مي انداخت. و اين را هم خيلي خوب مي دانست كه امير از ترس آبرويش سكوت را بر هر چيز ديگري ترجيح داده است.


چند روز از شبي كه امير به ليلي زنگ زده و او را شناخته بود مي گذشت. ماهان نيز بعد از آن روز ديگر به سراغ ليلي نرفته بود. مرسده و افسانه نيز روي آن را نداشتند كه دوباره با ليلي تماسي بگيرند و با او صحبتي بكنند.


شب هنگام خواب بود كه ليلي با صداي تلفن  همراهش از روي تخت بلند شد  و گوشي را از كنار تختش برداشت.  ولي به جز صداي آزاردهنده سكوتِ تلفن، چيز ديگري نشنيد. دوباره پرسيد: بله بفرمايين.


كه در كمال ناباوريش صداي آرام امير را شنيد: «شب بخير ليلي.» و تماس قطع شد.


ليلي با شنيدن صداي امير آن هم آن موقع از شب، مات و مبهوت و گوشي به دست، نگاهش در قاب آينه به چهره رنگ پريده اش افتاد و به گذشته ها سفر كرد. به همان گذشته هايي كه درست در همان ساعت امير براي شب بخير گفتن به او تماس مي گرفت و براي او آرزوي خوابي خوش را مي كرد. كه امشب امير باز هم مثال همان شب ها با او تماس گرفته و به او شب بخير گفته بود.


دو شب بعد از آن شب دوباره همان ساعت تلفن همراهش به صدا درآمد و او را از جا پراند. كه باز هم صداي شب بخير گفتن امير را شنيد. ولي اين بار تماسش را قطع نكرد. با وجود اينكه ليلي دلش مي خواست همان لحظه تماسش را با او قطع كند، ولي گويي كه اختيار دلش با خودش نبود. با كشيدن آه بلندي كه به گوش امير هم رسيد گفت:  امير چرا با اين كارات داري عذابم مي دي؟ چرا مدام منو به ياد گذشته ها مي ندازي؟


كه صداي امير دوباره به همان آرامي به گوشش رسيد: ليلي باور كن ماهان مثل من نامرد نيست. اون برعكس من وقتي حرفي رو مي زنه تا آخرش رو حرفش مي مونه.  به جان خودش اون واقعا مي خوادت. تورو خدا ليلي گناه منو به پاي اين بچه ننويس. اون پسر هيچ گناهي نداره. فقط تنها گناهش اينه كه ميون اين همه دختر اومده عاشق تو شده. كه اينم تقصير تو نيست. تقصير سرنوشت و روزگار بي رحمه كه تورو جلوي پاش گذاشته. بهت قول مي دم اگه همين فردا بهش بله رو بدي، منو هيچ وقت نبيني. اصلا همين فردا بليط مي گيرم و با اهل و عيال بر مي گردم لندن. كاري مي كنم نه ماهان بفهمه تو كي هستي، و نه تو ديگه چشمت به من بيفته.


ليلي با صداي پر خشمي گفت: جدا؟ انگار بازم مثل قديما خودت مي بري و خودت مي دوزي. ولي آقاي به اصطلاح محترم، آدم عاقل چاهو دو بار پاي دريا نمي كنه. درسته؟ ضمنا اون دفعه ام بهت گفتم، بچه حلال زاده به داييش مي ره.


امير با صداي پر التماسي گفت: نرفته ليلي، به دين نرفته، به قرآن نرفته، به خدا نرفته. ماهان خيلي خوبه و برعكس من كه خيلي پستم. خيلي مرده، خيلي آقاست، خيلي باوفاست.


در حاليكه ليلي دوباره بغض كرده بود گفت: كلمه پست برات خيلي كمه، خيلي. تو نامردي، تو بي رحمي، تو سنگدلي، تو با اين جنايتي كه در حق من كردي، منو نه تنها از ماهان بلكه از تمام مرداي عالم بيزار و منزجر كردي. امير هيچ كسي غير از خودت نمي تونه بفهمه كه تو با من چيكار كردي؟ تو هم عين بابا جنازه اي رو پشت سرت گذاشتي و رفتي. نگا نكن كه هنوز زنده ام. من فقط اداي زنده ها رو در مي يارم. و بلافاصله تماسش با امير را قطع كرد.


فرداي آن شب دوباره همان ساعت زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد و نگاه او را به سوي خود كشيد. نمي دانست چرا امير اين كارها را با او مي كند. نمي دانست چرا تا به اين حد عذابش مي دهد و چرا تا به اين حد خاطرات گذشته را براي او تداعي و تكرار مي كند. دقايقي مي گذشتند و تلفن بدون اينكه وقفه اي ميانش بيفتد، فقط مي ناليد و مي ناليد. كه عاقبت ليلي از جايش بلند شد  و با تمام خشم گوشي اش را خاموش و آن را گوشه اي پرتاب كرد.


ولي آن شب تا خود صبح روي بسترش غلت زد و به امير انديشيد و به گذشته هايش. به امير و گذشته هايي كه زندگي امروز او را پر از نفرت كرده بودند.


فرداي آن شب دوباره همان ساعت تلفن همراهش زنگ زد. گويي كه امير به هيچ وجه دست بردار نبود. ليلي بعد از لحظاتي با ترديد گوشي را كنار گوشش قرار داد و با صداي فرياد مانندي گفت: آخه تو چي از جونم مي خواي؟ چرا ولم نمي كني؟ چرا دست از سرم بر نمي داري؟ چرا مدام مزاحمم مي شي؟ برو به زنت شب بخير بگو. برو با زنت درد و دل كن.  برو با زنت خوش باش و دختر ديگه اي را براي ماهان خواستگاري كن. اونقد كه تو براي اين ازدواج اصرار داري، ماهان اصرار نداره.


امير با صداي گرفته اي از آن سوي خط گفت: درست مثل همون موقع ها. ليلي يادته وقتي تو خلوت خيابون مزاحمت مي شدم تو همينطور داد مي زدي و بد و بيراه بارم مي كردي؟ يادته يه روز سر تا پامو نفت ريختي و تهديدم كردي كه دفه بعد حتما با اسيد مي ياي سر وقتم؟ يادته يه روز صبح با كيفت محكم كوبيدي رو سرم؟  


و در حالي كه آه بلندي مي كشيد گفت: يادش بخير، چه روزايي بود. ده سال جوونتر بوديم و ده سال ديوونه تر. چقد اون روزا از دستت تو خلوت اتاقم مي خنديدم و با عكست حرف مي زدم. يادش بخير ليلي، يادش بخير.


در حاليكه ليلي با حرف هاي امير گريه شديدي امانش را بريده بود، با فرياد و گريه گفت: امير تورو خدا بس كن. تورو خدا منو به حال خودم بذار.


امير در حاليكه صدايش گرفته تر از لحظاتي پيش بود گفت: ليلي تو داري گريه مي كني؟ آره؟ تورو خدا گريه نكن. چَشم، ديگه از گذشته ها نمي گم. فقط مي خوام تا وقتي تو ايران هستم عروسي تو و ماهان رو ببينم. نگو نه كه دلخور مي شم. آخه حيف تو نيست كه ازدواج نكني. شنيدم استادم شدي و هم خيلي خانوم تر از گذشته. مطمئنم با همين خانوميت پدرِ خيلي از آقايون دورو برتو درآوردي. همونطور كه ماهان مارو اسير و شيفته خودت كردي.


ليلي هيچ مي دوني اين پسره داره داغون مي شه؟ هيچ مي دوني تو اين چن مدت هيچ پرونده اي رو قبول نكرده؟ هيچ مي دوني هيچي غيره تو براش معنايي نداره؟ پس با يه بله، خيال هممونو راحت كن و ماهانو به زندگي برش گردون. باور كن هر وقت كه مي بينمش دلم خون مي شه. ليلي تورو به ارواح ...


ولي ليلي با فرياد بلندي حرف امير را قطع كرد و گفت: قسم نده امير، قسم نده.


و در حاليكه طنين گريه هايش گوش امير را به آتش كشيده بود با بغض و گريه گفت: امير تو هم دوست داشتنو يادم دادي و هم نفرتو.


و بلافاصله تماسش را قطع كرد. ولي حتي بعد از قطع تماسش نيز اشك هايش تمامي نداشت. غافل از اينكه در آن سوي خط ، امير نيز در تاريكي اتاقش به پهناي صورتش اشك مي ريخت و به خوشبختي از دست رفته اش مي انديشيد به اينكه چگونه روزگار سرنوشت او و ليلي را تلخ تر از زهر و روزهايش را به سال و دقايق اش را به ساعت تبديل كرد.


بيست روز از آخرين تلفن امير مي گذشت و امير ديگر هيچ زنگي به ليلي نزده بود. ولي در طول اين بيست روز مرسده و خانوم پيري دو- سه باري با ليلي تماس گرفته و در مورد اينكه ماهان به خاطر علاقه اش به او و شنيدن جواب ردِ او كار و زندگي اش را تعطيل كرده  و روحيه اش را به طور كل از دست داده است، صحبت كرده بودند. كه جواب ليلي در آن دو- سه بار به آنها فقط نه بود و نه.


غافل از اينكه ماهان در بيشتر روزها به هنگام تعطيلي ليلي از دانشكده بدون اينكه اجازه دهد او متوجه اش شود، گوشه اي به تماشايش مي ايستاد تا شايد تا حدودي از دلتنگي هايش را بكاهد. ده روز بعد از آخرين تماس افسانه، يعني درست يك ماه بعد از آخرين تلفن امير، يكي از شب ها كه ليلي مشغول مطالعه ي كتابي بود، زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد.


با شنيدن صداي زنگ تلفن به يكباره دلهره عجيبي به جانش افتاد. كه با همان دلهره نگاهش را با ترديد به صفحه تلفن دوخت و شماره را نا آشنا ديد. با ديدن شماره ي نا آشنا بدون معطلي گوشي تلفن را كه صداي ناهنجارش گوش هايش را مي آزرد كنار گوشش قرار داد و دوباره صداي شب بخير گفتن امير را شنيد. با شنيدن صداي امير دوباره آن رعشه هاي آشنا به جانش افتاد و تپش قلبش را بالا برد. بعد از گذشت يك ماه گمان مي برد كه امير به لندن بازگشته، و يا ديگر دست از سرش برداشته است. ولي شنيدن صداي امير آن هم بعد از يك ماه به او نشان مي داد كه امير هنوز هم همچون گذشته ها وقتي به كسي گير مي دهد، به آن سادگيها ولكن آن شخص نيست.


تصميم گرفت آن شب صحبت هاي نهايي اش را با امير بر زبان آورد، بدون اينكه قطره اشكي بريزد و بيچاره گي اش را به او نشان دهد. در حاليكه نفس عميقي را از سينه اش بيرون مي داد گوشي تلفن را محكم تر از قبل در ميان  انگشتانش فشرد و با لحن طلبكارانه اي گفت: بله؟ فرمايش؟ حرفتو بزن. نكنه خواهرزاده تون ماموريت جديدي به عهده اتون گذاشته؟


امير با شنيدن صداي ليلي آهي كشيد و با لحن گرفته اي گفت: ليلي من فردا راهيه لندنم. مي خواستم براي آخرين بر سفارش ماهانو بهت بكنم. تورو خدا ليلي اينقد سنگدل نباش. به خدا اين بچه داره از دست مي ره.


ليلي با لحن تندي گفت: جدي؟ داره از دست مي ره؟ نترس. نگه من از دست رفتم كه اون از دست بره. از همه اينا گذشته چرا به جاي اينكه سفارش ماهانو به من بكني، نمي شيني مثل يه مرد بهش بگي كه من كي ام و تو چه بلايي سرم آوردي؟ چرا بهش نمي گي نامردي كه باعث شده من از هر چي مرده متنفر بشم ، تويي؟ چرا بهش نمي گي كه من باعث شدم عمر و جووني ليلي بسوزه؟  چرا بهش نمي گي كه من اين آتيشو تو زندگي ليلي انداختم؟ چرا امير؟ چرا بهش نمي گي؟ اگه روت نمي شه و جرات اين كارو نداري، من همين فردا مي يام نه تنها به ماهان، بلمه به تمام اون دوروبريات كه مدام اصرار مي كنن كه به ماهان جواب مثبت بدم، همه چيزو مي گم. چطوره؟


با جملات ليلي سكوتي طولاني پشت خط ايجاد شد. كه ليلي با ديدن سكوت امير با نيشخندي گفت: چيه؟ چرا لال شدي؟ چرا حرف نمي زني؟ چرا دوباره از ماهان بهم نمي گي؟ چرا دوباره سفارش اونو بهم نمي كني؟ چرا به ماهان نمي گي بيتا قبلا بازيچه حرفاي من بوده؟ چرا بهش نمي گي بيتا قبلا موجب سرگرمي من بوده؟


امير با صدايي كه به سختي به گوش ليلي مي رسيد گفت: اينقد بي رحم نباش ليلي. اگه ماهان بفهمه داغون مي شه. اگه ماهان بفهمه ديگه حتي تو روم تُفم نمي ندازه. اصلا اگه ماهانو براي ازدواج قبول نداري و وجود من توي اين فاميل اذيتت مي كنه مرد ديگه اي رو انتخاب كن و برو سر خونه زندگيت. به خدا تو حيفي.


ليلي كه صدايش از شدت خشم مي لرزيد گفت: چيه ترسيدي؟ شايدم عذاب وجدان گرفتي؟ يا شايدم اين وقت شب به فكر شوهر دادن من افتادي؟ آقاي امير بزرگ نيا، اين وجدان درد رو بايد ده سال پيش مي گرفتي. نه حالا كه از من فقط يه جسم خسته و يه روح سرگردان مونده.


امير با كمي مكث گفت: نه ترسيدم، نه وجدان درد گرفتم. فقط دلم مي خواد كه توام مثل من زندگي قشنگي داشته باشي. دلم مي خواد توام مثل من شبا با همسرت درد و دل كني. دلم مي خواد توام مثل من بچه داربشي و با وجودش كيف دنيا رو كني. عين خودم كه الان با وجود پسرم زندگيمو با دنيا عوض نمي كنم.


ليلي با وجود اينكه تصميم گرفته بود نه گريه كند و نه بيچاره گي اش را به امير نشان دهد، ولي دوباره آن بغض لعنتي دور گلويش چنبرك زد و توان هرگونه سخني را از او گرفت.


ولي بالاخره به هر جان كندني كه بود بغض سنگينش را قورت داد وگفت: اگه تو كسي رو براي درد و دلاي شبانه ات داري؟ اگه تو پسري داري كه با دنيا عوضش نمي كني؟ پس چرا مدام به من زنگ مي زني؟ پس چرا مدام سوهان روحم مي شي؟ خيلي پستي امير، خيلي! چطور مي توني خوشبختيتو به رخم بكشي؟ چطور مي توني تنهاييمو به رخم بكشي؟ چطور مي توني از زندگي قشنگت برام بگي؟ امير خيلي نامردي، خيلي.


دلش مي خواست كه همان لحظه امير رو در رويش بود تا با چندين كشيده ي محكم همه آن حرف ها و به رخ كشيدن هايش را ميان لبان و گلويش به خون تبديل مي كرد.  دلش مي خواست كه بعد از ده سال رو در رويش بايستد و تمام عقده هاي ده ساله اش را براي او باز كند و تمام خشمش را رو در رو به او حالي كند. ولي حتي جرات رو در رو شدن با او را نداشت. چون به خوبي مي دانست كه ديدن امير آن هم رو در رو آن هم بعد از ده سال ممكن است حال روحيه اش را صد بار بدتر از گذشته كند.


با حرف ها و گريه ي ليلي سكوتي طولاني مابين شان حكمفرما شد. كه بالاخره ليلي با صداي امير به خود آمد: امروز بعد از تعريفاي زيادي كه ماهان تو اين مدت ازت كرده بود، تصميم گرفتم بيام جلوي دانشگاهت و ببينمت. مي خواستم ببينم چقد تغيير كردي. مي خواستم ببينم واقعا حق با ماهانه؟ با ديدنت فهميدم بيچاره ماهان حق داره مدام آه بكشه. حق داره مدام بگه يا بيتا يا هيچ كس. حق داره مدام دست به دامن من بشه. هزارماشالله هيچ تغييري نكردي. انگار اين روزگار وانفسا اصلا از رو صورتت رد نشده. ببينم ليلي خانوم شما از چه كرمي استفاده مي كني؟


ليلي از آنكه آن روز امير بعد از ده سال در پنهان به تماشايش ايستاده و او را آن طور كه دلش مي خواسته تماشا كرده است. سرش را با خشم تكان داد و با نيشخندي گفت: چرا جلو نيومدي تا منم ببينمت و رو صورتت تُف بندازم؟ نكنه ترسيدي؟ حداقل با زنت مي يومدي تا اونم سوگولي سابقتو ببينه؟ حداقل با ماهان مي يومدي كه اونم داييشو بهتر بشناسه؟


امير بعد از نفس عميقي كه از سينه اش بيرون داد گفت: راستيتش آره ليلي ازت ترسيدم. با خودم گفتم الانه كه با ديدنم كيفتو بكوبي رو سرم. يا با اون كشيده هاي مَلَست بخوابوني رو صورتم. يادته بعد از اون تصادف چه كشيده هايي خوابوندي رو صورتم. يادش بخير.


و در ادامه با صداي لرزاني گفت: ولي خودمونيم ليلي، بازم مثل اون موقع ها خيلي نازي.


ليلي كه با شنيدن حرف هاي امير سرش را با تاسف تكان مي داد، با لحني عصباني گفت: آره راس مي گي امير، خيلي نازم. ده سال پيشم به قدري ناز بودم كه مثل يه دندون كرم خورده پرتم كردي يه گوشه و يه ناز ديگه رو سر جام نشوندي. به قدري ناز بودم كه حتي بعد از چن وقت يه زنگ كوچولو بهم نزدي  ببيني با اين نامردي كه در حقم كردي، مُرده ام يا زنده ام. آره امير، خيلي ناز بودم. الانم خيلي نازم. به طوري كه مثل احمقا نشستم و دارم به حرفاي مسخره ت گوش مي دم. امير به نظرت چرا بايد با وجود سي و چهار سال سن شب و روزمو به تنهايي بگذرونم؟ چرا امير؟ چرا؟ خب معلومه. خب معلومه چون ناز بودم و خيلي نازم. چيه؟ چرا ساكتي؟ حتما پيش خودت مي گي دختر اُمُل و بي كسي مثل تو بايدم تنها بمونه. بايدم از غصه دق كنه. بايدم مدام به گذشته ها فكر كنه.


امير كه گويي دلش نمي خواست ديگر اين حرف ها را بشنود، به ميان جملات ليلي پريد و گفت: ليلي تورو خدا ديگه حرفاي تكراري نزن. قضيه من و تو خيلي وقته كه تموم شده. خيلي وقته كه كهنه شده. حالا من همسري دارم كه دوسش دارم. پسري دارم كه دوسش دارم. زندگي دارم كه همه حسرتشو مي خورن. به نظر من توام بهتره كه هر چه زودتر ازدواج كني و زندگيتو بي جهت به خاطر گذشته هايي كه ممكنه براي هر كسي پيش بياد، خراب نكني.


ليلي هر بار كه امير آنگونه با احساس از همسر و پسرش سخن مي گفت، احساس نفرت از او بيشتر از گذشته آزارش مي داد. درحاليكه باز هم آن اشك هاي نا به هنگام به چشم هايش يورش برده بودند. لب باز كرد و گفت: هيچ مي دوني چقد ازت متنفرم؟ چقد ازت بيزارم.


امير با خنده بي خيالي گفت: آره مي دونم. ولي اندازه شو نه. مي شه بهم بگي اندازه ش چقدره؟


ليلي با شنيدن حرف امير كه با بي خيالي بر زبان مي آورد با كشيدن آهي كه از شدت خشم به روي سينه اش جا خوش كرده بود گفت:  به اندازه اي متنفرم كه هر روز از خدا خواستم و مي خوام، اونقدر بدبخت بشي كه هر روز و هر ساعت صد بار آرزوي مرگ كني. اونقد بدبخت بشي كه يادت بياد يه روز چطور دل يه دخترو شكستي. امير ازت متنفرم. متنفرم. متنفرم.


امير دوباره با خنده بي خيالي گفت: ولي متاسفانه يا خوشبختانه خدا به حرفات گوش نكرده. چون به قدري خوشبختم كه همه به من غبطه مي خورن و همه آرزو دارن كه جاي من باشن. اونقد خوشبختم كه دلم مي خواد  دوباره و دوباره به دنيا بيام و زندگي كنم. آره ليلي خانوم، از شانس بد تو نفرينات حتي ذره اي هم به من اصابت نكرده و من خيلي خوشبختم.


ليلي كه چانه اش از شدت خشم به لرزه در آمده بود گفت: برو گمشو، برو بمير، ديگه نمي خوام هيچوقت ببينمت. نه تورو نه اون خواهرزاده احمقتو. اگه تا به امروز آرزوي مرگتو نكرده بودم، از امروز آرزو مي كنم امير، از امروز آرزو مي كنم.


ولي باز هم گريه امانش نداد و با همان گريه ادامه داد: امير چطور دلت مي ياد اينطوري خوشبختيتو به رخم بكشي؟ چطور مي توني اين همه نامرد باشي؟


امير دوباره با بي خيالي گفت: حالا چرا اينقد عصباني هستي؟ مگه چي شده؟


و گويي كه به ناگاه غمي كهنه به صدايش هجوم آورده باشد، با صداي آرامي گفت: ليلي خيلي نگران ماهانم. پسره بدجوري عاشقه. ولي خب به توام حق مي دم كه دست رد به سينه اش بزني. چون دايي نامردي مثل من داره كه سرنوشتش با سرنوشت اين بچه گره خورده. باور كن از همون شبي كه فهميدم بيتاي ماهان تويي، مدام با خودم مي گم خدايا من بد بودم، چرا بايد ماهان تقاصشو پس بده؟ خدايا من بد بودم، چرا بايد ماهان تو آتيشي كه من روشن كردم بسوزه؟ چرا بايد ماهان جواب گناه منو بده؟ چرا بايد ماهان چوب گناه نكرده اشو بخوره؟


و به دنبال نفس عميقي گفت: البته نگران توام هستم. سعي كن ازدواج كني و به خودت سر و سامان بدي. از مرسده شنيدم چن تا از همكارات خواهانت هستن. به نظر من يكي از همونا رو كه از همه بهتره انتخاب كن و برو سر زندگيت. منم به ماهان مي گم كه دست از سرت برداره و بره پي يكي ديگه. هر چند مي دونم براش خيلي سخته، ولي چاره اي نيست. خودمم كه امشب پرواز دارم و ديگه نمي تونم براش كاري بكنم. بازم مي گم ليلي، دلم نمي خواد به خاطر گذشته ها آينده تو خراب كني. دلم مي خواد دفه ديگه كه مي يام ايران تو رو كنار همسرت و بچه ات ببينم. حالا چي مي گي؟ قول مي دي به حرفم عمل كني؟


ليلي با كشيدن نفس عميقي بغض نشسته بر گلويش را به سختي قورت داد و با صداي لرزاني گفت: آقاي امير بزرگ نيا، اين نگراني رو بايد ده سال پيش داشتي نه امروز كه هيچي ازم نمونده؟ اين نگراني رو بايد همون شبي كه بعد از چن ماه بي خبري زنگ زدي و خيلي راحت و خونسرد گفتي كه يكي ديگه رو به من ترجيح دادي داشتي، نه حالا كه از من فقط يه دختر پر از نفرت و افسرده باقي مونده. اين نگراني رو بايد همون موقع  كه شركتتو فروختي و به نيت ازدواج و زندگي راهيه لندن شدي داشتي، نه حالا كه از من فقط يه تن خسته مونده و يه روح سرگردان. اين نگراني رو بايد روزي كه با يكي ديگه پاي سفره عقد نشستي داشتي، نه امروز كه ديگه نه حوصله اي براي ازدواج دارم و نه اطمينان به هيچ مردي؟ آره آقاي بزرگ نيا، نگراني امروز شما هيچ قايده اي به حال من نداره. اي كاش فقط يه ذره، فقط يه ذره مي فهميدي كه با من چه كردي؟ اي كاش مي فهميدي كه ديدن دوباره و شنيدن حرفات چقدر داغونم كرد.


و بلافاصله در حاليكه گلوله هاي درشت اشك بي محابا از چشمانش سرازير بود، تماسش را قطع كرد و با حالي زار خودش را به روي مبل كنار دستش ولو كرد كه همان لحظه نگاهش به نگاه آرام و تسكين بخش تصوير مادرش افتاد. گويي كه پريناز با آن نگاه هميشه آرامش تصلي اش مي داد. اميدش مي داد. نويدش مي داد. صبرش مي داد.


ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:39 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 5391
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1